دهی است جزء دهستان گیل دولاب بخش رضوانده شهرستان طوالش که در 5هزارگزی جنوب شوسۀ انزلی به آستارا واقع شده. جلگه، معتدل مرطوب و مالاریائی است و 75 تن سکنه دارد. آبش از شفارود، محصولش برنج، شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان گیل دولاب بخش رضوانده شهرستان طوالش که در 5هزارگزی جنوب شوسۀ انزلی به آستارا واقع شده. جلگه، معتدل مرطوب و مالاریائی است و 75 تن سکنه دارد. آبش از شفارود، محصولش برنج، شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
مرکّب از: بی + قرار، بی سکون. (آنندراج)، بی ثبات و تغییرپذیر و ناپایدار. (ناظم الاطباء)، آنکه ثبات ندارد. متحرک: تا بی قرار گردون اندر مدار باشد واندر مدار گردون کس را قرار باشد. منوچهری. وین بلند و بی قرار وصعب دولاب کبود گرد این گوی سیه تا کی همی خواهد دوید. ناصرخسرو. ای مادر فرزندخوار ای بی قرار ای بی مدار. ناصرخسرو. بی قرار است همچو آب سراب دود تیره است همچو ابر مطیر. ناصرخسرو. زلف تو بی قرار و دلم گشته بی قرار زین هر دو بی قرار ببردی قرار من. مسعودسعد. زمین گشته چون آسمان بی قرار معلق زن از بازی روزگار. نظامی. - بی قرار کردن، بی ثبات در حرکت و جنبان در کار کردن. بکار بردن: ملک را چون قرار خواهی داد تیغ را بی قرار باید کرد. مسعودسعد. - تیغ بی قرار، شمشیر که در غلاف نیارامد ودر کار باشد: از تیغ بی قرار گشاید قرار ملک جز در دل حسود مبادا قرار تیغ. مسعودسعد. - زلف بی قرار، بتاب. جنبان: زلف تو بی قرار و دلم گشته بی قرار زین هر دو بی قرار ببردی قرار من. مسعودسعد. از سینه و دو دیده رفت این دل رمیده در زلف بی قرارت شبها قرار کرده. خاقانی. زلف بر رخسار آن دلبر چو بینم بی قرار می بیندازم در آتش جان و دل چون داربوی. کشفی. - کلک بی قرار، قلم که از دست ننهاده باشند و در دست کاتب در کار باشد: مستوفی ممالک مشرق توئی و هست بر کلک بی قرار تو هر ملک را قرار. سوزنی.
مُرَکَّب اَز: بی + قرار، بی سکون. (آنندراج)، بی ثبات و تغییرپذیر و ناپایدار. (ناظم الاطباء)، آنکه ثبات ندارد. متحرک: تا بی قرار گردون اندر مدار باشد واندر مدار گردون کس را قرار باشد. منوچهری. وین بلند و بی قرار وصعب دولاب کبود گرد این گوی سیه تا کی همی خواهد دوید. ناصرخسرو. ای مادر فرزندخوار ای بی قرار ای بی مدار. ناصرخسرو. بی قرار است همچو آب سراب دود تیره است همچو ابر مطیر. ناصرخسرو. زلف تو بی قرار و دلم گشته بی قرار زین هر دو بی قرار ببردی قرار من. مسعودسعد. زمین گشته چون آسمان بی قرار معلق زن از بازی روزگار. نظامی. - بی قرار کردن، بی ثبات در حرکت و جنبان در کار کردن. بکار بردن: ملک را چون قرار خواهی داد تیغ را بی قرار باید کرد. مسعودسعد. - تیغ بی قرار، شمشیر که در غلاف نیارامد ودر کار باشد: از تیغ بی قرار گشاید قرار ملک جز در دل حسود مبادا قرار تیغ. مسعودسعد. - زلف بی قرار، بتاب. جنبان: زلف تو بی قرار و دلم گشته بی قرار زین هر دو بی قرار ببردی قرار من. مسعودسعد. از سینه و دو دیده رفت این دل رمیده در زلف بی قرارت شبها قرار کرده. خاقانی. زلف بر رخسار آن دلبر چو بینم بی قرار می بیندازم در آتش جان و دل چون داربوی. کشفی. - کلک بی قرار، قلم که از دست ننهاده باشند و در دست کاتب در کار باشد: مستوفی ممالک مشرق توئی و هست بر کلک بی قرار تو هر ملک را قرار. سوزنی.
بی تاب، ناشکیب، بی صبر، بی طاقت، ناشکیبا، حیران، سرگشته، سر به گریبان، شیدا، شوریده، ضجر، ناآرام، ناآسوده، آرام ناپذیر متضاد: آرام، پریشان، سراسیمه، متغیر، مضطرب، بی ثبات
بی تاب، ناشکیب، بی صبر، بی طاقت، ناشکیبا، حیران، سرگشته، سر به گریبان، شیدا، شوریده، ضجر، ناآرام، ناآسوده، آرام ناپذیر متضاد: آرام، پریشان، سراسیمه، متغیر، مضطرب، بی ثبات